پیامک به مناسبت ماه محرم


محرم آمد و ماه عزا شد مه جانبازی خون خدا شد

جوانمردان عالم را بگویید دوباره شور عاشوار به پا شد

.................................................
پرسیدم از هلال چرا قامتت خم است ؟ آهی کشید و گفت ماه محرم است

.................................................
ترسم که کند شفاعت از قاتل خويش از بس که کَرَم دارد و آقاست حسين
خنده كنان می‌رود روز جزا در بهشت هر كه به دنيا كند گريه برای حسین
.............................................
اردوی محرم به دلم خیمه به پا كرد
دل را حرم و بارگه خون خدا كرد
............................................
باز محرم رسيد، ماه عزاي حسين
سينه ي ما مي شود، كرب و بلاي حسين
كاش كه تركم شود غفلت و جرم و گناه
تا كه بگيرم صفا، من ز صفاي حسين
..............................................
بر گلستان ولایت تاختند،‎
غنچه را با لاله پرپر ساختند،
غنچه زیرخاروخس افتاده بود،‎
باغبان هم از نفس افتاده بود‎،
ظلم و طغیان و جنایت زاده شد
این چنین مزد رسالت داده شد.

ادامه نوشته

حدیث روز

امام حسین علیه السّلام فرمودند:


"هركس آيه اى از قرآن را در نمازش تلاوت نمايد، خداوند متعال در مقابل هر حرفى از آن

يكصد حسنه در نامه اعمالش ثبت مى نمايد."


"سلام برحسین مظلوم"

مسابقه نهاد کتابخانه های عمومی کشور



"مسابقه كتابخواني آذر ماه 1392"


براي شركت در مسابقه آنلاين از تاريخ 92/09/01 تا تاريخ 92/9/30

به آدرس www.booki.ir مراجعه نماييد.



براي شركت در مسابقات مكتوب ونقاشی تا 92/09/20 فرصت داريد.

مي توانيد فرم مسابقات مكتوب را از كتابخانه اماني خواهران دريافت نماييد.




به برگزيدگان جوايز ارزنده اي از طرف نهاد كتابخانه هاي عمومي كشور تعلق خواهد گرفت.

موفق ومؤيد باشيد.

دعایی که امام حسین (ع)در روز عاشورا به امام سجاد (ع) آموخت:


دعایی که امام حسین (ع)در روز عاشورا به امام سجاد (ع) آموخت:

 

قطب راوندی نقل كرده كه از امام زین العابدین(ع) روایت شده كه پدرم در روز عاشورا مرا به سینه چسبانید، و

فرمود: "پسرم! از من دعائی را حفظ كن كه فاطمه به من تعلیم داده، و رسول خدا(ص) هم به او تعلیم داده بود، و

جبرئیل هم به رسول خدا؛ و این دعا برای رفع حاجت و همّ و غم و بلاهای سخت كه نازل می شود مفید است.

در این مواقع این دعا را بخوان: "بحق یس والقرآن الحكیم وبحق طه والقرآن العظیم یا من یقدر علی حوائج

السائلین، یا من یعلم ما فی الضمیر، یا منفسا عن المكروبین، یا مفرّج عن المغمومین، یا راحم الشیخ الكبیر، یا

رازق الطفل الصغیر، یا من لایحتاج إلی التفسیر صل علی محمد وآل محمد، وافعل بی كذا وكذا"

سپس او را می بوسد و وداع می كند.

 

کوتاه وخواندنی


"داستان کوتاه بيمارستان رو به بهشت"

 

در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند.
یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند.
تخت او در کنار تنها پنجره ی اتاق بود.
اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد.
و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.
آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند.
از همسر ...
خانواده و ...
هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد.
بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت.
این پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت.
مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند.
درختان کهن به منظره ی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد.
همان طور که مرد در کنار پنجره این جزییات را توصیف می کرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.
روزها و هفته ها سپری شد.
یک روز صبح ...
پرستاری که برای شستشوی آنها آب می آورد جسم بی جان مرد را کنار پنجره دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود.
پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.
مرد دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند.
پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد.
آن مرد به آرامی و با درد بسیار ...
خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد.
بالاخره او می توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.
در عین ناباوری او با یک دیوار مواجه شد.
مرد پرستار را صدا زد و با حیرت پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی برای او توصیف کند؟
پرستار پاسخ داد: "شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد.
آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند."

ویژگی امام حسین (ع) از زبان حضرت مهدی (عج) چیست؟


ویژگی امام حسین (ع) از زبان حضرت مهدی (عج) چیست؟

  

امام حسين (ع) فرزند رسول خدا است؛

او سند و پشتوانه قرآن است؛ هر آنچه در قرآن، در قالب الفاظ است، در وجود مطهر

امام حسين(ع) رؤيت و مشاهده مى‏شود؛

توان اسلام، امامت است و امام حسين(ع) بازوى پرتوان امّت و دين اسلام در همه اعصار است؛

در راه اطاعت پروردگار، سخت كوش و تلاشگر بود. عبادت آن حضرت

(نماز و دعاء خصوصاً دعاى عرفه) مايه اعجاب است.

آن بزرگوار، نگه‏دار عهد و ميثاق است و با خدا و خلق او در عهد و پيمان، استوار و ثابت و باوفا است؛

آن حضرت از راه و روش فاسقان روى گردان بود و از راه مسامحه و مداهنه وارد نمى‏شد؛

آه امام حسين (ع) دردمندانه بود؛ مانند كسى كه بار سنگينى از غصه دردل دارد و درد سينه‏اش

جراحتى التيام ناپذير است؛

آن حضرت ركوع‏ها و سجده‏هاى طولانى داشت. كه نمونه‏هاى آن در تاريخ ثبت و درج شده است؛

سيد الشهدا(ع)، نسبت به دنيا زاهد و بى علاقه بود. و زهد با عمل اين خاندان معنا مى‏گيرد؛

نظر او به دنيا، نظر وحشت زدگان بود و آنجايى‏كه نظر ديگران به دنيا نظر عاشقانه بود،

نظر آن حضرت به دنيا، مانند انسان وحشت زده بود.

اسامی برندگان مسابقه محرم




اسامی برندگان
نقدعلی کریم پور
بهزاد مشیری
سعید غیاثی منش
فاطمه خاني
حمیده قاسمی
مقدسه یزدی
مرتضی رفیعی کیا
قدرت اله فاضلي
حامدباغبانی
سید روح اله موسوی اصل
سعيدرستمي
زهرا ملک پور
فاطمه پیشگاه شمالی
زهرادرخشنده
علیرضا بیابانی
یوسف صبحانی نسب
خسرو ثنائی راد
ناهیده تقی زادفانید
مجتبی عرب
شادی رهنمون
زهرا ورچه
محسن دارائی
نرگس آذرنیا
محمد فردین دوست
حجت محمدرضاپور
طوبی کریمی
محسن یزدانی
شهروز سليمان بيكي
سمیرا مومنی
معصومه اسدی رستمی
سمانه نادري
امیر حسین ایمانی
ناصرنظامی
حمید اسماعیلی جالبی
زینب سادات احمدی
سجاد رنجبر رفسنجانی
عبدالقادرهنزراني
حامد فسایی
طاهره شريفي كاشان
حکیمه خاتون عشرستاقی
علی اصغر رایج کفشگیری
نادر شکفته جولاندان
علی اصغر تسلیم بخش
هادی بزرگی
مهدي رجبي
محمد محمدیان
مهدی سعیدی

شايان ذکر است امکان مراجعه حضوري وجود نداشته وکليه جوايز توسط پست ارسال مي گردد.

داستان و روایت این هفته


داستان آرزوی زیارت ( قسمت پایانی ):

 

از فردای اون روز مهرآفرین به محض ورود به منزل شروع کرد به بافتن قالیچه...
(اکنون چند ساعت گذشته بود و او همچنان به کار مشغول بود! مادر که از رفتار او متعجب شده بود، سوال کرد:)

-مادر جون؟ الان 4 ساعته که داری یه ریز قالی می بافی! دستای قشنگت خسته میشه عزیزم..
(مهرآفرین لحظه ای دست از کارکشید...دستهای چروکیده مادر را دردست گرفته و بوسه ای برآنها زد..)

-الهی قربون اون دستای قشنگ و زحمتکشت برم مامان جون! میخوام زودتر تموم بشه..
(و مادر در حالیکه دستی بر موهای بلند و پرپشت او می کشید گفت:)

-ولی تا آخر محرم و صفر خیلی وقت داری مادر! اینطوری خسته میشی ..هم دستات و هم چشمای قشنگت!
-نه مادر خسته نمی شم..میخوام زودتر تمومش کنم..

و دوباره با شور و علاقه خاصی به بافتن مشغول شد..شوق تمام شدن قالیچه و فرستادن زهرا خانوم به کربلا، حتی خستگی کار را برایش قابل تحمل ساخته بود....

سرانجام روز اول ماه محرم، قالیچه آماده شد... آن شب بهترین شب زندگی او بود! و درحالیکه قالیچه را بریده بود، و روی نقش های زیبای آن دست می کشید به مادر گفت:

-بالاخره تموم شد!
-خیلی قشنگ شده دخترم..خسته نباشی، قربون اون دستای هنرمندت بشم که انگار از منم بهتر بافتی! ( سپس آهی

کشید و ادامه داد..) یادش بخیر اون روزا که خیلی کوچیک بودی ، کنار دار قالی پهلوم می نشستی

و با نخ های رنگارنگ بازی میکردی..می گفتی مامان میشه یه روزم من بتونم قالی ببافم؟ و من

صورت ماه و قشنگت رو غرق بوسه می کردم و می گفتم: چرا که نشه دخترم! بزار بزرگتر بشی

خودم یادت میدم... چقدر زود گذشت مادر!!

-آره مادر خیلی زود گذشت ! انگار همین دیروز بود...

-ولی مهرآفرین اگه آقا محسن این قالیچه رو ببینه عاشقش میشه...میگه عجب زن هنرمندی دارم!!

-نه مادر!!
-نه!! منظورت چیه مادر؟!
-مادر این قالیچه مال من نیست..

-یعنی چی؟!! میشه واضحتر بگی؟!

-مادر من تصمیم خودمو گرفتم.. این قالیچه رو امروز می فروشم و پولش رو به مسجد میدم تا زهراخانوم رو بفرستن کربلا..

(مادر لحظه ای ازتعجب بی حرکت شده و به دخترش خیره شد!! و ناگهان در حالیکه اشک در چشمانش

جمع شده بود، با تمام وجود او را درآغوش گرفت..)

-الهی سفید بخت بشی مادر...الهی به حق همون امام حسین ع خدا مراد دلت رو بده عزیز مادر..
-مادر ، این کمترین کاری بود که می تونستم برای زهرا خانوم انجام بدم..اون نابیناست و کسی رو نداره

که کمکش کنه...-وای مادر الان میرم دم خونشون و بهش خبر میدم...حتما خیلی خوشحال میشه!

(مهرآفرین دستهای مادر را محکم گرفت!!)

-نه مادر...دلم نمیخواد بدونه که این کمک از طرف کی بوده...به مسجد هم سفارش میکنم که بگن یه

آدم ناشناس این کمک رو کرده...

-وای خدای من! دخترم، تو یه فرشته هستی..یه فرشته مهربون آسمونی ..خوش به حالت مادر چقدر ثواب کردی..

نماز مغرب و عشا تمام شده بود و عده زیادی از نمازگذاران منتظر بودند تا گوینده مسجد اسامی زائرین اعزامی

به کربلا را اعلام کند..

در قسمت خانمها، محبوبه خانم به همراه دخترش در کنار زهرا خانوم نشسته و در حالیکه تسبیحی در دست

داشت و زیر لب صلوات می فرستاد، منتظر قرائت اسامی بود..

(صدای گوینده شنیده شد..)

(( از آقایان و خانمهای محترم تقاضا می کنم یه لحظه سکوت کنند تا صورت اسامی زائرین اعزامی قرائت بشه.

..کسانی که نامشان اعلام میشود، پس فردا ساعت 5 بعدازظهر جلوی مسجد برای اعزام آماده باشند..

( زهرا خانوم آهی کشید و اشکهایش آرام روی گونه غلطید!!)

مهرآفرین و مادرش درحالیکه قلبشان ازشادی در سینه می تپید منتظر بودند تا صورت اسامی زودتر اعلام شود..

(( خانمها: راحله غلامی- سیده فاطمه ارجمند- کوکب میرمحمدی –زهرا سماواتی....))

(یک لحظه زهرا خانوم قلبش فشرده شد!!)
-محبوبه خانوم؟! انگار اسم منو صدا کردن؟!!..ولی نه خیالاتی شدم! چقدر خوش خیالم منکه پولی برای اسم نویسی ندادم!!
_آره زهرا خانوم اسم تو رو خوندن! من می دونستم که اسمت هست ولی میخواستم خودت متوجه بشی!
-یعنی چی مادر؟! مگه میشه؟!! من که پول....

-میگن یه آدم خیر کمکت کرده ...کسی هم اونو نمی شناسه!

(پیرزن نابینا دستهای چروکیده و لرزانش را به آسمان بلند کرد...مثل باران اشکهایش فرو می ریخت..انگار در فضای ظلمانی وسیاه نگاهی که مدتها بود خاموش شده بود، نوری از امید را مشاهده میکرد!! صدایش با بغض و اشک همراه بود..)

-خدایا...من که چیزی ندارم و دستام خالیه! اما به حق گلوی بریده سید الشهدا ع و به حق باب الحوائج آقا ابالفضل العباس ع قسمت میدم که صاحب این کارخیر تا ابد خوشبخت و سلامت باشه ...الهی هرچی از خدا میخواد بهش بده...

محبوبه خانوم در حالیکه اشک میریخت نگاهی به مهرآفرین کرده و لبخند میزد... و در دل هزاران بار شکر خدا را به جا می آورد که چنین دختری دارد..

زائرین کربلا یکی یکی سوار اتوبوس می شدند..زهرا خانوم نیز پس از روبوسی.. با مهرآفرین و مادرش، به کمک یکی از همراهان سوار اتوبوس شد...

پیرزن از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و مرتب مشغول دعا کردن بود...اتوبوس آماده حرکت بود...و

لحظاتی بعد در حالیکه بوی اسپند در فضا اشباع شده و صدای صلوات جمعیت در فضای آنجا طنین انداز بود، حرکت کرد...

مهرآفرین لحظه به لحظه دور شدن اتوبوس را تماشا میکرد...قلبش از همیشه آرام تر و خوشحال تر بود..

نگاهش به سمت پرچم سیاه رنگی که روی آن عبارت یا حسین ع نقش بسته بود، خیره شد! و در حالیکه

لبخندی از سر رضایت روی لبانش

بود، به همراه مادر راهی خانه شد...

                                                                                       " پایان"

محمد صادقی – آّبان ماه 1392

داستان وروایت این هفته


داستان آرزوی زیارت ( قسمت دوم ):

 

ماه محرم ده روز دیگه شروع میشد و کم کم مساجد و حسینه ها برای عزاداری سیاه پوش میشدند...
اون روز مثل همیشه، مهرآفرین پس از فراغت از کار و مراجعه به منزل ، استراحت کوتاهی کرده و همانند هرروز به بافتن قالیچه مشغول شد....

( زنگ آیفون به صدا در آمد! و لحظه ای بعد صدای مادرش را شنید...)
-بله؟
-منم محبوبه خانوم..
-سلام زهرا خانوم شما هستین؟ چه عجب!! خوش اومدی بفرمایید داخل...

(چهره مهرآفرین درهم شد و غم بزرگی در دلش نشست! زهرا خانوم، همسایه روبرویی بود.. پیرزنی 74 ساله که از دو چشم نابینا بود و تنها زندگی میکرد! آنطور که خودش بارها و بارها داستان زندگی خود را تعریف کرده بود، همسرش در سن

63 سالگی در اثر تصادف فوت کرده و او نیز چند سال بعد بعلت بیماری لاعلاج چشمی ، از هردو چشم نابینا شده و چون صاحب فرزندی هم نبودند به تنهایی زندگی میکرد!! البته همسایه ها کم و بیش به او کمک میکردند ولی زهرا خانوم تمام دلخوشی اش سرکشی به همسایه ها و درد و دل و صحبت با آنها بود...)

دوباره مشغول بافتن شد...هر رجی که بافته میشد ، نقش های قالیچه تکمیل تر و زیباتر از قبل میشد...همیشه به خود میگفت: ( این قالیچه جون میده برای وسط مبل های خونه ..تازه اونجاست که قشنگی خودش رو نشون میده!)

صدای زهرا خانوم از توی هال شنیده میشد.... 

-محبوبه خانوم..ده روز دیگه ماه محرم شروع میشه..امسال هم قسمت نشد برم پابوس آقا تو کربلا...دیروز مسجد داشتن اسم نویسی میکردن ..قراره این کاروان برای روز عاشورا تو کربلا باشن..خیلی از همسایه ها اسم نوشتن اما من فقط آه

کشیدم و بازم تو دلم میگفتم: یا امام حسین ع ..یا قمربنی هاشم ع....میشه قسمت بشه یه محرمی تو عزای عاشورات منم کنار قبر شیش گوشه ا ت باشم؟

(مهرآفرین دلش گرفت! دست از بافتن کشید و اشکهایش بی اختیار روی گونه غلطید...صدای مادرش را می شنید که دلداریش میداد..)
-زهرا خانوم، اگه قسمت بشه بالاخره به پابوس آقا میری..
-نه دیگه ، فکر نکنم عمرم کفاف بده ! میدونم که این آرزو رو به گور می برم!!

-وای خدا نکنه! انشاالله که به حق این وقت عزیز خدا وسیله اش رو جور میکنه 

-خوش به سعادتت محبوبه خانوم، یادته چند سال پیش که از کربلا اومدی؟! بهم گفتی اونجا برات دعا کردم که زائر امام حسین بشی اما انگار قسمت من نیست!!

صحبتهای آنها ، مهرآفرین را به فکر فرو برد...

( کاش می تونستم یه جوری کمکش کنم... حقوق شرکت که بیشترش بابت قسط جهیزیه و هزینه های دیگه است و چیزی تهش نمی مونه!! تازه از اونا گذشته 15 روز دیگه این کاروان اعزام میشه و تهیه این مبلغ اصلا ممکن نیست!)

خیلی دلش میخواست طوری میشد که هزینه سفر رو جور میکرد...کمک به همنوع خصوصا افراد ضعیف همیشه حس

خوبی به او میداد..ولی این بار که پیرزن نابینا در آرزوی زیارت کربلا مثل شمع می سوخت و آه می کشید ، او کمکی

ازدستش برنمی آمد و این موضوع دل مهربانش را اندوهگین ساخته بود!

وقت اذان مغرب بود...به کنار پنجره آمد و به آسمان خیره شد...
( چرا باید دنیا اینگونه باشد که بعضی غرق در مال و ثروت باشند و گروهی درحسرت؟!!!)

همینطور که به فکر فرو رفته بود ناگهان فکری به ذهنش خطورکرد!! لبخندی از سررضایت بر لبانش نقش بست!

تصمیم عجیبی گرفته بود!!

(اگه از امشب بتونم روزی 8 ساعت قالیچه رو ببافم، درست 12 روز دیگه تموم میشه و اونوقت...وای خدای

من کمکم کن..کمکم کن بتونم دل این پیرزن رو خوشحال کنم!)

داستان و روایت این هفته


داستان زیبا وآموزنده:

وقتی که نوجوان بودم یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بود

و به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند. شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال سن داشتند و لباس هایی کهنه و در عین حال تمیز پوشیده بودند دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی

در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند صحبت می کردند ؛ مادر نیز بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق

به او لبخند می زد. وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند متصدی باجه از پدر خانواده پرسید : چند عدد بلیط می خواهید ؟ پدر خانواده جواب داد : لطفا شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه قیمت بلیط ها را اعلام کرد ؛

پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسید : ببخشید ، گفتید چه قدر ؟! متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها

را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت ، بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت درباره برنامه های سیرک بودند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت و نمیدانست چه بکند و به

بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید.

پدرم که متوجه ماجرا شده بود دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زد و گفت : ببخشید آقا ، این پول از جیب شما افتاد ! مرد که متوجه موضوع

شده بود ، همانطور که اشک در حدقه چشمش لق لق میزد گفت : متشکرم آقا.

مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود کمک پدرم را قبول کرد …

بعد از اینکه بچه ها به همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدند ، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم و آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم و فهمیدم که

انسان باید ثروتمند زندگی کند تا آنکه ثروتمند بمیرد !!!

داستان وروایت این هفته


داستان آرزوی زیارت ( قسمت اول ):


 

اون روز چهره ی آفتاب، آسمان و حتی گلهای شعدانی باغچه ، انگار برایش دلپذیر تر و جذاب تر از همیشه بود! در نگاه زیبا و معصومانه مهرآفرین طراوت خاصی موج میزد و برق چشمانش نشانگر شادی عمیقی بود که در دل داشت..

(از روزی که مادر بافتن قالی را به او یاد داده بود، بسیار خوشحال بود و خیلی زود یک دار قالیچه کوچک ابریشمی برای خود تهیه کرده و ساعت فراغتش را با پرداختن به این هنر زیبا می گذراند..)

او در اتاق خود نشسته و مشغول بافت رشته های رنگارنگ نخ قالی بود..آنطور که حساب کرده بود، اگه به همین صورت یعنی روزی دو ساعت به کار بافتن می پرداخت، دقیقا 76 روز دیگه قالیچه حاضر میشد و این مصادف بود با بعد از ماه محرم و صفر..
( یک لحظه دست از کارکشید و به فکر فرو رفت...)

آن روز خاص در نظرش زنده شد...روزی که پدر خسته از کار روزانه به خانه بازگشته و مادر پس از اینکه استکان چای گرم و خوش رنگ را مقابلش گذاشته بود ، گفت:
-میخوام یه خبر خوش بهت بدم!
(و پدر در حالیکه ازتعجب چشمانش برق خاصی میزد سوال کرده بود:)

-خوش خبر باشی خانوم...
(و مادر ادامه داد:)
-امروز برای مهرآفرین خواستگار اومده! طرف مهندسه و تو یه شرکت خصوصی کار میکنه...

(و پدر خوشحالی عمیقی در چهره مهربان و چین و چروک خورده اش موج زد..)
-خیر باشه انشاالله...خدا کنه اگه قسمت هم باشن و آدم درست حسابی باشه، خوشبخت بشن..
(اون روز گذشت و بعد از مدتی مراسم خواستگاری و بله برون انجام شد و قرار شد که مراسم عقد و عروسی بعد ماه محرم و صفر برگذار بشه...)

(مهرآفرین دختری بود با چشمانی مشکی و چهره ای که معصومیت و زیبایی خاصی داشت...او در خانواده ای متوسط به دنیا آمد و کم کم رشد کرده و پای به دنیای تحصیل گذاشت ... با توجه به هوش سرشار و استعدادی که داشت، همیشه با بهترین نمره های درسی قبول شده و بعد ازدوران دانشکده و گرفتن مدرک لیسانس ، در شرکتی به امور حسابداری

مشغول شد...او که در گذشته شاهد بافت قالی توسط مادر بود، خیلی زود توانست نزد او این هنر زیبا را آموخته و در اولین فرصتی یک دار قالیچه تهیه کرده بود تا در اوقاتی که وقتش کمی آزاد است، بتواند آنرا بافته و برای جهیزیه خود آماده کند!)

-مهر آفرین؟ مادر وقت شام شده...الآنه که سروکله بابات پیدا بشه!

(یک لحظه به خود آمد! صدای مهربان مادر، مثل همیشه به او آرامش خاصی می داد..)

-چشم مامان..آخرای این رج رو دارم می بافم..الان میام سفره رو آماده میکنم...

-پیر شی الهی مادر...زیاد خودتو خسته نکن...

نکات خانه داری

  "  20 نکته کلیدی برای سالمتر ماندن نان در منزل"


 

اغلب افراد با اصول نگهداری نان در منزل آشنا نیستند و همواره دغدغه کپک زدن و کهنه شدن نان را

دارند ما بیست نکته کلیدی برای نگهداری و ماندگاری بهتر نان به شما ارائه می‌کنیم.

کپک زدن و یا کهنه شدن از دلایل اصلی دور ریختن نان است. بسیاری از خانواده‌ها به ویژه خانواده‌های

کارمند برای آنکه مدت زیادی را در صف‌های طولانی نان صرف نکنند، حجم زیادی نان را در منزل نگهداری

می‌کنند اما نگهداری نان هم فوت و فن‌های خاص خود را دارد.


۱- چیدن نان‌های داغ بر روی هم، کپک زدگی را تسریع، فساد زدگی را تسهیل و ضایعات نان

را تشدید می‌کند.


۲- قبل از سرد شدن کامل نان‌ها، آنها را نباید دسته کرد. نان سرد شده را نیز باید در پلاستیک

در بسته گذاشت.


۳- حرارت نان باعث کپک زدگی زودرس آن می‌گردد. از دسته کردن نان داغ می باید جداً پرهیز نمود.

۴- نان خوب مستلزم داشتن آرد با کیفیت، نانوای خوب و نگهداری صحیح است.

۵- همان گونه که بعضی از برنج‌ها پخت خوبی ندارند، آرد نامرغوب نیز پخت خوبی نخواهد داشت.

۶- دادن نان کپک زده به گاوها مضر و سرطان زا است. در ضمن موجب آلوده شدن شیر آنها می شود.

۷- در ایجاد ضایعات نان، مردم ۲۰ درصد، نانوایان ۳۰ درصد و آرد مصرفی ۵۰ درصد تاثیر گذارند.

۸- خرید نان مازاد بر نیاز روزانه، یکی از علل افزایش ضایعات نان است. بایستی از خرید نان

اضافی خودداری نمود.


۹- از خوردن نان سبوس دار در وعده های غذای خود غافل نشوید؛ مصرف نان سبوس دار در هر وعده

غذایی ۳۰ تا ۴۰ درصد خطر ابتلا به بیماری های قلبی و گوارشی را کاهش می دهد.


۱۰- خوردن نان سبوس دار مانع از جذب سریع قند و چربی در خون می‌گردد.

۱۱- نان‌های تیره (حاوی سبوس بیشتر) ارزش غذایی بالاتری نسبت به نان های سفید و روشن دارند.

۱۲- قرار دادن نان در یخچال، کهنه شدن نان را تسریع می‌نماید.

۱۳- انباشته شدن نان داغ قبل از سرد شدن، باعث تغییر حالت ظاهری، کهنه شدگی زودرس، تسریع

در کپک زدگی، تشدید ضایعات و ایجاد بیماری گوارشی می گردد.


۱۴- قبل از سرد شدن کامل، نباید نان را دسته کرد. نان سرد شده را نیز باید در سفره در بسته

نگهداری نمود.


۱۵- هنگام خرید نان حتماً یک سفره ی پارچه ای یا پلاستیکی به همراه داشت.

۱۶- نانی که پس از سرد شدن با سفره حمل و نگهداری شود، مطبوع تر و ماندگارتر خواهد بود.

۱۷- هر چه سبوس آرد بیشتر، ارزش غذایی آن نیز افزون تر و هرچه سبوس آرد کمتر، ارزش غذایی آن نیز

کمتر و کیفیت نان نیز پایین تر خواهد بود.


۱۸- بین حرارت، رطوبت و کپک زدگی رابطه ی مستقیم وجود دارد؛ در نتیجه نان‌هایی که به صورت داغ بر

روی هم دسته شوند، محیط مناسبی را برای فساد میکروبی و کپک زدگی فراهم می سازد.


۱۹- آرد حاصل از گندم تازه و نارس، باعث تولید نان‌های سفت و بدهضم خواهد شد.

۲۰- نان خوب نانی است که آرد آن خوب، خمیر آن تخمیر شده، نانوایش ماهر و مصرف کننده آن واقف به

اصول نگهداری صحیح باشد.