داستان وروایت این هفته

داستان کوتاه چرخش بخشش:

روزی پیرمردی فقیر و گرسنه، نزد پیامبر اکرم (ص) آمد و درخواست کمک کرد. پیامبر فرمود: اکنون چیزی

ندارم ولی «راهنمای خیر چون انجام دهنده آن است»، پس او را به منزل حضرت فاطمه (س) راهنمایی

کرد.پیرمرد به سمت خانه حضرت زهرا (س) رفت و از ایشان کمک خواست. حضرت زهرا (س) فرمود: ما

نیز اکنون در خانه چیزی نداریم. اما گردن ‏بندی را که دختر حمزة بن عبدالمطّلب به او هدیه کرده بود از

گردن باز کرد و به پیرمرد فقیر داد. مرد فقیر، گردن ‏بند را گرفت و به مسجد آمد.

پیامبر (ص) هنوز در میان اصحاب نشسته بود که پیرمرد عرض کرد: ای پیامبرخدا (ص)، فاطمه (س) این

گردن بند را به من احسان نمود تا آن را بفروشم و به مصرف نیازمندی خودم برسانم. پیامبر (ص)

گریست. عمّار یاسر با اجازه پیامبر (ص) گردن بند را از پیرمرد خرید.

عمار پس از خرید گردن بند، گردن بند را به غلام خود داد و گفت: این را به رسول خدا (ص) تقدیم کن،

خودت را هم به او بخشیدم. پیامبر (ص) نیز غلام و گردن بند را به حضرت فاطمه بخشید. غلام نزد فاطمه

(س) آمد و آن حضرت گردن بند را گرفت و به غلام فرمود: من تو را در راه خدا آزاد کردم. غلام خندید.

حضرت فاطمه (س) راز این خنده‌ را پرسید. غلام پاسخ داد: ای دختر پیامبر (ص) برکت این گردن بند مرا

به شادی آورد، چون گرسنه‌ای را سیر کرد، برهنه‌ای را پوشاند، فقیری را غنی نمود، پیاده‌ای را سوار

نمود، بنده‌ای را آزاد کرد و عاقبت هم به سوی صاحب خود بازگشت.

داستان وروایت این هفته

بسمه تعالی

وقتی کودکی هفت ساله بودم ، پدر بزرگم مرا به برکه ای در یک مزرعه برد و به من گفت : سنگی را به داخل آب بینداز و به دایره هایی که توسط این سنگ ایجاد شده نگاه کن . سپس از من خواست که خودم را به جای آن سنگ تصور کنم . او گفت : ” تو می توانی تعداد زیادی از جلوه ها و نمود ها را در زندگیت خلق کنی اما امواجی که از این جلوه ها پدید می آید ، صلح و آرامش موجود در تمام مخلوقات تو را بر هم خواهد زد . به خاطر داشته باش که تو در برابر هر آنچه در دایره زندگیت قرار می دهی مسئولی و این دایره به نوبه خود با بسیاری از دایره های دیگر ارتباط خواهد داشت . نیازمند خواهی بود تا در مسیری زندگی کنی که اجازه دهد ، خوبی و منفعت ناشی از دایره ات ، صلح را به دیگران منتقل کند . آن جلوه هایی که از عصبانیت و حسادت ناشی می شود ، همان احساسات را به دیگر دایره ها خواهد فرستاد . تو در برابر هر دوی آن ها مسئولی . ”

این نخستین بار بود که دریافتم هر شخص قادر است صلح و یا ناسازگاری درونی خلق کند که در جهان پیرامونش جریان یابد . اگر وجود مان سرشار از نزاع ، نفرت ، تردید و خشم باشد ، هرگز نمی توانیم صلح را در جهان برقرار سازیم . ما احساسات و افکاری را که در درون نگاه داشته ایم از خود ساطع می کنیم ، چه در مورد آن ها صحبت کنیم چه سکوت اختیار کنیم . هر آنچه در درون خویش داریم به جهان پیرامون ما سرایت می کند و خلق زیبایی یا ناسازگاری با تمامی دوایر دیگر زندگی مرتبط می باشد .

نتیجه اخلاقی : این تمثیل جاودانی را همیشه به خاطر بسپاریم که به هر چیزی توجه کنیم ، رشد و توسعه می یابد ، از افکار مان تا اعمال مان !

داستان وروایت این هفته


داستان جالب بال هایت را کجا جا گذاشتی ؟


    پرنده بر شانه های انسان نشست .انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :


   اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی .پرنده گفت :


   من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .


   انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .پرنده گفت :

   راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .پرنده گفت :


   نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .


   انسان دیگر نخندید.  انگار ته ته خاطرات اش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست.

   شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .پرنده گفت :


   غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که

   پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموش اش می شود .


   پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشم اش به یک آبی بزرگ افتاد و

   به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش ، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .


   آن گاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :

   یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود .

   اما تو آسمان را ندیدی . راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی ؟

   انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد .

   آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست .

داستان وروایت این هفته


داستان کوتاه «قلب کوچک:


مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند، ‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.

من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.


مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند، ‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.

برای همین هم، مدتی ست دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟ ‌دلم می‌خواهد تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم...
یا... نمی‌دانم...

کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.

خب راست می‌گویم دیگر . نه؟
پدرم می‌گوید:‌ قلب، مهمان خانه نیست که آدم‌ها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه‌ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...

قلب، راستش نمی‌دانم چیست، اما این را می‌دانم که فقط جای آدم‌های خیلی خیلی خوب است. برای همیشه ...

خب... بعد از مدت‌ها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم اما...

اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده...

خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم می‌رسید و قلبم را به هر دوتاشان می‌دادم؛ به پدرم و مادرم.

پس، همین کار را کردم.


بعدش می‌دانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده...

فورا تصمیم گرفتم آن گوشه‌ خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم:


برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم...


فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر می‌شود؟

اما وقتی نگاه کردم،‌خدا جان! می‌دانید چی دیدم؟
دیدم که همه این آدم‌ها، درست توی نصف قلبم جا گرفته‌اند؛ درست نصف!
با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. و هیچ گله‌یی هم از تنگی جا نداشتند...


من وقتی دیدم همه‌ی آدم‌های خوب را دارم توی قلبم جا می‌دهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت...


دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا می‌گرفت، صندوق بزرگ پول‌هایش بیرون می‌ماند و او، دَوان دَوان از قلبم می‌آمد بیرون تا صندوق را بردارد...


نویسنده: نادر ابراهیمی

منبع: سیمرغ

داستان وروایت این هفته


چندین روز اسماعیل با آقا موشه مشغول قایم باشك بازی بود تا این‌كه یك روز كه اسماعیل

خیلی ناراحت مادرش بود...

 

اسماعیل كارگر یك نانوایی بود. صبح به صبح ماشین بزرگ، كیسه‌های زیادی آرد می‌آورد و دم در نانوایی می‌ریخت. اسماعیل هم به محض این‌كه از خواب بیدار می‌شد این كیسه‌ها را داخل نانوایی می‌برد.مادر

اسماعیل چندین روز بود كه مریض شده بود و دكترها گفته بودند او باید عمل شود و پول عملش هم زیاد بود.طبق معمول آن روز ماشین آرد آمد و تعداد زیادی كیسه آرد در مغازه خالی كرد.

اسماعیل هم بلند شد و مشغول حمل كیسه‌های آرد شد.در همان حین كه اسماعیل مشغول بردن كیسه‌های آرد بود، ناگهان دید یك موش كوچولو از بین كیسه‌ها در رفت و رفت داخل مغازه. اسماعیل دنبال

موش رفت ولی اثری از او نبود كه نبود. خلاصه اسماعیل تمام كیسه‌ها را داخل مغازه برد و فكر كرد كه اشتباه دیده است. آن روز به كارش مشغول بود. فردای آن روز دوباره موش كوچولو رو دید. اسماعیل رفت

به دنبالش ولی باز دوباره ناپدید شد.

چندین روز اسماعیل با آقا موشه مشغول قایم باشك بازی بود تا این‌كه یك روز كه اسماعیل خیلی ناراحت مادرش بود، روی زمین نشست و پول‌هایش را ‌شمرد تا ببیند در این مدت چقدر جمع كرده است و آیا به پول

عمل مادرش می‌رسد؟

بعد از این‌كه پول‌ها را شمرد، اسماعیل رو كرد به خداوند و گفت: «آخه خدا، چی می‌شد كه این پول‌ها دو برابر می‌شد تا من می‌تونستم مادرم رو عمل كنم.» همین موقع بود كه‌ دوباره سر و كله آقا موشه پیدا شد

و خودش را به اسماعیل نشان داد و تعدادی از پول‌ها را به دهان گرفت و از مغازه در رفت و به سمتی رفت.اسماعیل هم بلند شد و دنبالش دوید و گفت: وای پولم رو بده... پولم رو بده... ای موش بد ذات...

موش پشت وسایلی رفت كه سال‌های سال از آنها استفاده نشده بود. اسماعیل هم تمام روزش را مشغول جابه‌جایی وسایل بود ولی آقا موشه پیدا نشد كه نشد. در همین موقع بود كه بین كیسه‌ها یك

كیسه پر از طلا پیدا كرد و با تعجب گفت: با فروختن این كیسه‌ها حسابی پولدار می‌شوم و زندگی‌ام تغییر می‌كند. این هدیه‌ای از طرف خداست، ولی بعد از كمی فكر كردن تعدادی از این سكه‌ها را برای مادرش

برداشت و به خودش قول داد كه بعد از این‌كه مادرش عمل شد و حالش خوب خوب شد سكه‌ها راكم كم به داخل آن كیسه برگرداند.

روز عمل فرا رسید و اسماعیل هم سكه‌ها را فروخت و به بیمارستان رفت. خوشبختانه عمل مادر اسماعیل بخوبی انجام شد. اسماعیل رفت كه پول عمل را پرداخت كند ولی خانم پرستار گفت: آقا پول

عمل پرداخت شده. اسماعیل گفت من هنوز پول عمل را نداده‌ام به شما. پرستار گفت: یك آدم خیر پول عمل شما را پرداخت كرده.

اسماعیل از خوشحالی نمی‌دانست چه كار كند و دوباره به داخل مغازه سكه فروشی رفت و سكه‌ها را پس گرفت و به كیسه طلاها برگرداند و از خدای بزرگ تشكر كرد و گفت: ای خدای مهربان و بزرگ، هرگز

بیشتر از حد و اندازه‌ام نمی‌خواهم.

منبع: خبرنو

داستان وروایت این هفته




روزی دو شکارچی برای شکار به جنگلی می روند . در حین شکار ناگهان خرس

گرسنه ای را می بینند که قصد حمله به آنها را دارد.

 با دیدن این خرس گرسنه هر دوی آنها پا به فرار می گذارند در حین فرار ناگهان

یکی از آنها می ایستد و وسایل خود را دور می اندازد و کفشهایش را نیز  از پا در می آورد ...

و دور می اندازد دوستش با تعجب از او می پرسد: فکر می کنی با این کار از

خرس گرسنه سریع تر خواهی دوید؟

 او می گوید : از خرس سریع تر نخواهم دوید ولی از تو سریع تر خواهم دوید در این صورت

خرس اول به تو می‌رسد و تو را می خورد و من می توانم فرار کنم!


منبع: بیتوته

داستان وروایت این هفته


"داستان خواندنی نگاه مثبت"

 

نقل قولی ازیکی ازاساتید دانشگاه :

چندين سال قبل براي تحصيل در دانشگاه سانتا کلارا کاليفرنيا، وارد ايالات متحده

شده بودم، سه چهار ماه از شروع سال تحصيلي گذشته بود كه يك كار گروهي

براي دانشجويان تعيين شد.

كه در گروه هاي پنج شش نفري با برنامه زماني مشخصي بايد انجام ميشد.

دقيقا يادمه از دختر آمريكايي كه درست توي نيمكت بغليم مينشست و اسمش

كاترينا بود پرسيدم كه براي اين كار گروهي تصميمش چيه؟

گفت اول بايد برنامه زماني رو ببينه، ظاهرا برنامه دست يكي از دانشجوها

به اسم فيليپ بود. پرسيدم فيليپ رو ميشناسي؟


كاترينا گفت آره، همون پسري كه موهاي بلوند قشنگي داره و رديف جلو ميشينه!

گفتم نميدونم كيو ميگي !

گفت همون پسر خوش تيپ كه معمولا پيراهن و شلوار روشن شيكي تنش ميكنه!

گفتم نميدونم منظورت كيه؟


گفت همون پسري كه كيف وكفشش هميشه ست هست باهم!

بازم نفهميدم منظورش كي بود!

اونجا بود كه كاترينا تون صداشو يكم پايين آورد و گفت فيليپ ديگه، همون پسر

مهربوني كه روي ويلچير ميشينه

اين بار دقيقا فهميدم كيو ميگه ولي به طرز غير قابل باوري رفتم تو فكر،

آدم چقدر بايد نگاهش به اطراف مثبت باشه كه بتونه از ويژگي هاي منفي و نقص ها


چشم پوشي كنه  چقدر خوبه مثبت ديدن

يك لحظه خودمو جاي كاترينا گذاشتم ، اگر از من در مورد فيليپ ميپرسيدن

و فيليپو ميشناختم،چي ميگفتم؟ حتما سريع ميگفتم همون معلوله ديگه!!

وقتي نگاه كاترينا رو با ديد خودم مقايسه كردم خيلي خجالت كشيدم

شما چي فكر ميكنيد؟

چقد عالي ميشه اگه ويژگي هاي مثبت افراد رو بيشتر ببينيم و بتونيم از نقص

هاشون چشم پوشي كنيم.

داستان وروایت این هفته

"راه بهشت"


از خانه ي مولايش كه بيرون آمد زير لب گفت:_ چه راه باارزشي؟!

از اين به بعد هميشه با استفاده از اين راه به آرزويم مي رسم، به يقين انتهايش همان است

كه سرورم فرمود.و با اين فكر، به سمت خانه‌اش راه افتاد.


كنار سفره‌ي غذا نشست و نگاهي به نام و خرماي ميان سفره انداخت، آن وقت زير

لب نجوا كرد: «فَلا اقتَحَمَ العَقَبَه» (1)

يادش آمد كه علي بن موسي‌الرضا (ع) بعد از خواندن همين آيه روبه او فرموده بود:"_ معمّر!

خداوند جلّ و علي مي‌داند كه هر انساني برايكسب مقامات عاليه بهشت،

توان آزاد كردن غلام و بنده را ندارد. به همين جهت اطعام دادن و سير گرداندن

افراد را وسيله‌اي براي ورود به بهشت قرار داده است." (2) 

معمّر، دوباره آيه را زير لب نجوا كرد: «فَلا اقتَحَمَ العَقَبَه» آن وقت؛ تكه‌اي از نان، چند دانه خرما

و هرچه كه درون سفره بود را برداشت وميان سيني گذاشت. مي خواست سيني پر از غذا را تحويل

تهي‌دستاني كه بيرون از خانه‌اش نشسته بودند بدهد.

با يقين به حرف مولايش مي‌دانست كه اين راهي است تا ملكوت خدا و هر روز كه مي‌گذشت

به بهشت نزديك تر مي‌شد.


1- (سوره بلد، آيه 11)

2- (بحارالانوار؛ جلد 49، ص 97، ح11)

راوي: معمّر بن خلاد يكي از اصحاب امام رضا (ع)



داستان و روایت این هفته


داستان آرزوی زیارت ( قسمت پایانی ):

 

از فردای اون روز مهرآفرین به محض ورود به منزل شروع کرد به بافتن قالیچه...
(اکنون چند ساعت گذشته بود و او همچنان به کار مشغول بود! مادر که از رفتار او متعجب شده بود، سوال کرد:)

-مادر جون؟ الان 4 ساعته که داری یه ریز قالی می بافی! دستای قشنگت خسته میشه عزیزم..
(مهرآفرین لحظه ای دست از کارکشید...دستهای چروکیده مادر را دردست گرفته و بوسه ای برآنها زد..)

-الهی قربون اون دستای قشنگ و زحمتکشت برم مامان جون! میخوام زودتر تموم بشه..
(و مادر در حالیکه دستی بر موهای بلند و پرپشت او می کشید گفت:)

-ولی تا آخر محرم و صفر خیلی وقت داری مادر! اینطوری خسته میشی ..هم دستات و هم چشمای قشنگت!
-نه مادر خسته نمی شم..میخوام زودتر تمومش کنم..

و دوباره با شور و علاقه خاصی به بافتن مشغول شد..شوق تمام شدن قالیچه و فرستادن زهرا خانوم به کربلا، حتی خستگی کار را برایش قابل تحمل ساخته بود....

سرانجام روز اول ماه محرم، قالیچه آماده شد... آن شب بهترین شب زندگی او بود! و درحالیکه قالیچه را بریده بود، و روی نقش های زیبای آن دست می کشید به مادر گفت:

-بالاخره تموم شد!
-خیلی قشنگ شده دخترم..خسته نباشی، قربون اون دستای هنرمندت بشم که انگار از منم بهتر بافتی! ( سپس آهی

کشید و ادامه داد..) یادش بخیر اون روزا که خیلی کوچیک بودی ، کنار دار قالی پهلوم می نشستی

و با نخ های رنگارنگ بازی میکردی..می گفتی مامان میشه یه روزم من بتونم قالی ببافم؟ و من

صورت ماه و قشنگت رو غرق بوسه می کردم و می گفتم: چرا که نشه دخترم! بزار بزرگتر بشی

خودم یادت میدم... چقدر زود گذشت مادر!!

-آره مادر خیلی زود گذشت ! انگار همین دیروز بود...

-ولی مهرآفرین اگه آقا محسن این قالیچه رو ببینه عاشقش میشه...میگه عجب زن هنرمندی دارم!!

-نه مادر!!
-نه!! منظورت چیه مادر؟!
-مادر این قالیچه مال من نیست..

-یعنی چی؟!! میشه واضحتر بگی؟!

-مادر من تصمیم خودمو گرفتم.. این قالیچه رو امروز می فروشم و پولش رو به مسجد میدم تا زهراخانوم رو بفرستن کربلا..

(مادر لحظه ای ازتعجب بی حرکت شده و به دخترش خیره شد!! و ناگهان در حالیکه اشک در چشمانش

جمع شده بود، با تمام وجود او را درآغوش گرفت..)

-الهی سفید بخت بشی مادر...الهی به حق همون امام حسین ع خدا مراد دلت رو بده عزیز مادر..
-مادر ، این کمترین کاری بود که می تونستم برای زهرا خانوم انجام بدم..اون نابیناست و کسی رو نداره

که کمکش کنه...-وای مادر الان میرم دم خونشون و بهش خبر میدم...حتما خیلی خوشحال میشه!

(مهرآفرین دستهای مادر را محکم گرفت!!)

-نه مادر...دلم نمیخواد بدونه که این کمک از طرف کی بوده...به مسجد هم سفارش میکنم که بگن یه

آدم ناشناس این کمک رو کرده...

-وای خدای من! دخترم، تو یه فرشته هستی..یه فرشته مهربون آسمونی ..خوش به حالت مادر چقدر ثواب کردی..

نماز مغرب و عشا تمام شده بود و عده زیادی از نمازگذاران منتظر بودند تا گوینده مسجد اسامی زائرین اعزامی

به کربلا را اعلام کند..

در قسمت خانمها، محبوبه خانم به همراه دخترش در کنار زهرا خانوم نشسته و در حالیکه تسبیحی در دست

داشت و زیر لب صلوات می فرستاد، منتظر قرائت اسامی بود..

(صدای گوینده شنیده شد..)

(( از آقایان و خانمهای محترم تقاضا می کنم یه لحظه سکوت کنند تا صورت اسامی زائرین اعزامی قرائت بشه.

..کسانی که نامشان اعلام میشود، پس فردا ساعت 5 بعدازظهر جلوی مسجد برای اعزام آماده باشند..

( زهرا خانوم آهی کشید و اشکهایش آرام روی گونه غلطید!!)

مهرآفرین و مادرش درحالیکه قلبشان ازشادی در سینه می تپید منتظر بودند تا صورت اسامی زودتر اعلام شود..

(( خانمها: راحله غلامی- سیده فاطمه ارجمند- کوکب میرمحمدی –زهرا سماواتی....))

(یک لحظه زهرا خانوم قلبش فشرده شد!!)
-محبوبه خانوم؟! انگار اسم منو صدا کردن؟!!..ولی نه خیالاتی شدم! چقدر خوش خیالم منکه پولی برای اسم نویسی ندادم!!
_آره زهرا خانوم اسم تو رو خوندن! من می دونستم که اسمت هست ولی میخواستم خودت متوجه بشی!
-یعنی چی مادر؟! مگه میشه؟!! من که پول....

-میگن یه آدم خیر کمکت کرده ...کسی هم اونو نمی شناسه!

(پیرزن نابینا دستهای چروکیده و لرزانش را به آسمان بلند کرد...مثل باران اشکهایش فرو می ریخت..انگار در فضای ظلمانی وسیاه نگاهی که مدتها بود خاموش شده بود، نوری از امید را مشاهده میکرد!! صدایش با بغض و اشک همراه بود..)

-خدایا...من که چیزی ندارم و دستام خالیه! اما به حق گلوی بریده سید الشهدا ع و به حق باب الحوائج آقا ابالفضل العباس ع قسمت میدم که صاحب این کارخیر تا ابد خوشبخت و سلامت باشه ...الهی هرچی از خدا میخواد بهش بده...

محبوبه خانوم در حالیکه اشک میریخت نگاهی به مهرآفرین کرده و لبخند میزد... و در دل هزاران بار شکر خدا را به جا می آورد که چنین دختری دارد..

زائرین کربلا یکی یکی سوار اتوبوس می شدند..زهرا خانوم نیز پس از روبوسی.. با مهرآفرین و مادرش، به کمک یکی از همراهان سوار اتوبوس شد...

پیرزن از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و مرتب مشغول دعا کردن بود...اتوبوس آماده حرکت بود...و

لحظاتی بعد در حالیکه بوی اسپند در فضا اشباع شده و صدای صلوات جمعیت در فضای آنجا طنین انداز بود، حرکت کرد...

مهرآفرین لحظه به لحظه دور شدن اتوبوس را تماشا میکرد...قلبش از همیشه آرام تر و خوشحال تر بود..

نگاهش به سمت پرچم سیاه رنگی که روی آن عبارت یا حسین ع نقش بسته بود، خیره شد! و در حالیکه

لبخندی از سر رضایت روی لبانش

بود، به همراه مادر راهی خانه شد...

                                                                                       " پایان"

محمد صادقی – آّبان ماه 1392

داستان وروایت این هفته


داستان آرزوی زیارت ( قسمت دوم ):

 

ماه محرم ده روز دیگه شروع میشد و کم کم مساجد و حسینه ها برای عزاداری سیاه پوش میشدند...
اون روز مثل همیشه، مهرآفرین پس از فراغت از کار و مراجعه به منزل ، استراحت کوتاهی کرده و همانند هرروز به بافتن قالیچه مشغول شد....

( زنگ آیفون به صدا در آمد! و لحظه ای بعد صدای مادرش را شنید...)
-بله؟
-منم محبوبه خانوم..
-سلام زهرا خانوم شما هستین؟ چه عجب!! خوش اومدی بفرمایید داخل...

(چهره مهرآفرین درهم شد و غم بزرگی در دلش نشست! زهرا خانوم، همسایه روبرویی بود.. پیرزنی 74 ساله که از دو چشم نابینا بود و تنها زندگی میکرد! آنطور که خودش بارها و بارها داستان زندگی خود را تعریف کرده بود، همسرش در سن

63 سالگی در اثر تصادف فوت کرده و او نیز چند سال بعد بعلت بیماری لاعلاج چشمی ، از هردو چشم نابینا شده و چون صاحب فرزندی هم نبودند به تنهایی زندگی میکرد!! البته همسایه ها کم و بیش به او کمک میکردند ولی زهرا خانوم تمام دلخوشی اش سرکشی به همسایه ها و درد و دل و صحبت با آنها بود...)

دوباره مشغول بافتن شد...هر رجی که بافته میشد ، نقش های قالیچه تکمیل تر و زیباتر از قبل میشد...همیشه به خود میگفت: ( این قالیچه جون میده برای وسط مبل های خونه ..تازه اونجاست که قشنگی خودش رو نشون میده!)

صدای زهرا خانوم از توی هال شنیده میشد.... 

-محبوبه خانوم..ده روز دیگه ماه محرم شروع میشه..امسال هم قسمت نشد برم پابوس آقا تو کربلا...دیروز مسجد داشتن اسم نویسی میکردن ..قراره این کاروان برای روز عاشورا تو کربلا باشن..خیلی از همسایه ها اسم نوشتن اما من فقط آه

کشیدم و بازم تو دلم میگفتم: یا امام حسین ع ..یا قمربنی هاشم ع....میشه قسمت بشه یه محرمی تو عزای عاشورات منم کنار قبر شیش گوشه ا ت باشم؟

(مهرآفرین دلش گرفت! دست از بافتن کشید و اشکهایش بی اختیار روی گونه غلطید...صدای مادرش را می شنید که دلداریش میداد..)
-زهرا خانوم، اگه قسمت بشه بالاخره به پابوس آقا میری..
-نه دیگه ، فکر نکنم عمرم کفاف بده ! میدونم که این آرزو رو به گور می برم!!

-وای خدا نکنه! انشاالله که به حق این وقت عزیز خدا وسیله اش رو جور میکنه 

-خوش به سعادتت محبوبه خانوم، یادته چند سال پیش که از کربلا اومدی؟! بهم گفتی اونجا برات دعا کردم که زائر امام حسین بشی اما انگار قسمت من نیست!!

صحبتهای آنها ، مهرآفرین را به فکر فرو برد...

( کاش می تونستم یه جوری کمکش کنم... حقوق شرکت که بیشترش بابت قسط جهیزیه و هزینه های دیگه است و چیزی تهش نمی مونه!! تازه از اونا گذشته 15 روز دیگه این کاروان اعزام میشه و تهیه این مبلغ اصلا ممکن نیست!)

خیلی دلش میخواست طوری میشد که هزینه سفر رو جور میکرد...کمک به همنوع خصوصا افراد ضعیف همیشه حس

خوبی به او میداد..ولی این بار که پیرزن نابینا در آرزوی زیارت کربلا مثل شمع می سوخت و آه می کشید ، او کمکی

ازدستش برنمی آمد و این موضوع دل مهربانش را اندوهگین ساخته بود!

وقت اذان مغرب بود...به کنار پنجره آمد و به آسمان خیره شد...
( چرا باید دنیا اینگونه باشد که بعضی غرق در مال و ثروت باشند و گروهی درحسرت؟!!!)

همینطور که به فکر فرو رفته بود ناگهان فکری به ذهنش خطورکرد!! لبخندی از سررضایت بر لبانش نقش بست!

تصمیم عجیبی گرفته بود!!

(اگه از امشب بتونم روزی 8 ساعت قالیچه رو ببافم، درست 12 روز دیگه تموم میشه و اونوقت...وای خدای

من کمکم کن..کمکم کن بتونم دل این پیرزن رو خوشحال کنم!)

داستان و روایت این هفته


داستان زیبا وآموزنده:

وقتی که نوجوان بودم یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بود

و به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند. شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال سن داشتند و لباس هایی کهنه و در عین حال تمیز پوشیده بودند دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی

در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند صحبت می کردند ؛ مادر نیز بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق

به او لبخند می زد. وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند متصدی باجه از پدر خانواده پرسید : چند عدد بلیط می خواهید ؟ پدر خانواده جواب داد : لطفا شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه قیمت بلیط ها را اعلام کرد ؛

پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسید : ببخشید ، گفتید چه قدر ؟! متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها

را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت ، بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت درباره برنامه های سیرک بودند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت و نمیدانست چه بکند و به

بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید.

پدرم که متوجه ماجرا شده بود دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زد و گفت : ببخشید آقا ، این پول از جیب شما افتاد ! مرد که متوجه موضوع

شده بود ، همانطور که اشک در حدقه چشمش لق لق میزد گفت : متشکرم آقا.

مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود کمک پدرم را قبول کرد …

بعد از اینکه بچه ها به همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدند ، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم و آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم و فهمیدم که

انسان باید ثروتمند زندگی کند تا آنکه ثروتمند بمیرد !!!

داستان وروایت این هفته


داستان آرزوی زیارت ( قسمت اول ):


 

اون روز چهره ی آفتاب، آسمان و حتی گلهای شعدانی باغچه ، انگار برایش دلپذیر تر و جذاب تر از همیشه بود! در نگاه زیبا و معصومانه مهرآفرین طراوت خاصی موج میزد و برق چشمانش نشانگر شادی عمیقی بود که در دل داشت..

(از روزی که مادر بافتن قالی را به او یاد داده بود، بسیار خوشحال بود و خیلی زود یک دار قالیچه کوچک ابریشمی برای خود تهیه کرده و ساعت فراغتش را با پرداختن به این هنر زیبا می گذراند..)

او در اتاق خود نشسته و مشغول بافت رشته های رنگارنگ نخ قالی بود..آنطور که حساب کرده بود، اگه به همین صورت یعنی روزی دو ساعت به کار بافتن می پرداخت، دقیقا 76 روز دیگه قالیچه حاضر میشد و این مصادف بود با بعد از ماه محرم و صفر..
( یک لحظه دست از کارکشید و به فکر فرو رفت...)

آن روز خاص در نظرش زنده شد...روزی که پدر خسته از کار روزانه به خانه بازگشته و مادر پس از اینکه استکان چای گرم و خوش رنگ را مقابلش گذاشته بود ، گفت:
-میخوام یه خبر خوش بهت بدم!
(و پدر در حالیکه ازتعجب چشمانش برق خاصی میزد سوال کرده بود:)

-خوش خبر باشی خانوم...
(و مادر ادامه داد:)
-امروز برای مهرآفرین خواستگار اومده! طرف مهندسه و تو یه شرکت خصوصی کار میکنه...

(و پدر خوشحالی عمیقی در چهره مهربان و چین و چروک خورده اش موج زد..)
-خیر باشه انشاالله...خدا کنه اگه قسمت هم باشن و آدم درست حسابی باشه، خوشبخت بشن..
(اون روز گذشت و بعد از مدتی مراسم خواستگاری و بله برون انجام شد و قرار شد که مراسم عقد و عروسی بعد ماه محرم و صفر برگذار بشه...)

(مهرآفرین دختری بود با چشمانی مشکی و چهره ای که معصومیت و زیبایی خاصی داشت...او در خانواده ای متوسط به دنیا آمد و کم کم رشد کرده و پای به دنیای تحصیل گذاشت ... با توجه به هوش سرشار و استعدادی که داشت، همیشه با بهترین نمره های درسی قبول شده و بعد ازدوران دانشکده و گرفتن مدرک لیسانس ، در شرکتی به امور حسابداری

مشغول شد...او که در گذشته شاهد بافت قالی توسط مادر بود، خیلی زود توانست نزد او این هنر زیبا را آموخته و در اولین فرصتی یک دار قالیچه تهیه کرده بود تا در اوقاتی که وقتش کمی آزاد است، بتواند آنرا بافته و برای جهیزیه خود آماده کند!)

-مهر آفرین؟ مادر وقت شام شده...الآنه که سروکله بابات پیدا بشه!

(یک لحظه به خود آمد! صدای مهربان مادر، مثل همیشه به او آرامش خاصی می داد..)

-چشم مامان..آخرای این رج رو دارم می بافم..الان میام سفره رو آماده میکنم...

-پیر شی الهی مادر...زیاد خودتو خسته نکن...

داستان وروایت این هفته

خدا داستان كربلا را براى انبياء حكايت مى كند:

سعـد بن عـبدالله مـى گـويد: از حضرت قـائم عـليه السلام تـاويل "كهيعص" ‍ پرسيدم حضرت فرمود: اين حروف از اخبار غيبى است كه خدا بنده خود زكرياى پيامبر را آگاه فرمود سپس براى حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم آن قصه را بيان كرده است ، هنگاميكه زكريا از پروردگار خواست كه اسامى پنج تن را به او تـعليم فرمايد جبرئيل به امر پروردگار نزد زكريا آمد و اسماء خمسه را به او آموخت و زكريا هر وقت نام محمد و على و فاطمه و حسن صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين را مى برد شاد مـى شد و غم و اندوه او برطرف مى شد اما وقتى به نام حسين عليه السلام مى رسيد اندوه عـميقى تمام وجودش را فرا مى گرفت و گريه گلويش را مى فشرد و دچار حزن شديدى مى شد لذا روزى عرض كرد خدايا چرا هر وقت نام چهار نفر از پنج تن را مى برم مـوجب تسلى خاطرم مى شود ليكن وقتى نام حسين عليه السلام را بر زبان جارى مى سازم اشكم فرو مى ريزد و اندوه فراوان بر من مستولى مى گردد، پس خداوند تبارك و تـعـالى حكايت شهادت حسين را در كربلا براى زكريا بيان كرد و

فرمود: كهيعص فـالكاف اسم كربلا و الهاء هلاك العتره الطاهرة و الياء يزيد و هو ظالم الحسين و العين عطشه و الصاد صبره

(( كاف اشاره به كربلا است و هاء اشاره به شهادت و هلاكت عترت طاهرين است و ياء اشاره است به يزيد كه او ستمكار به حسين است و عين كنايه از تشنگى و عطش حسين است و صاد اشاره به صبر و استقامت و بردبارى حسين ))


وقتى زكريا اين حكايت را شنيد سه روز از مـسجد خارج نشد و از پذيرش مردم در اين سه روز امتناع نمود و به گريه و مرثيه خوانى مشغول گرديد و مى گفت : الهى آيا اين چنين جنايت هولناكى درباره فرزند بهترين مخلوقاتت بوقوع مى پيوندد؟!
خـدايا چـنين حادثـه ناگـوارى را براى نابودى ذريه پـيامـبرت نازل مى فرمائى بارالها آيا لباس مصيبت بر قامت على و فاطمه مى پوشانى ؟!
خدايا آيا اين مصيبت جانكاه را به ساحت مقدس آنان روا مى دارى ؟ سپس از خدا درخواست نمود كه در سن پيرى فرزندى به او كرامت فرمايد كه او را دوست بدارد آنگاه حادثه مؤ لمه براى وى مـقـدر فرمايد مانند فاجعه اى كه براى محمد صلى الله عليه و آله و سلم حبيب خـود مـقـدر فـرموده است و خدا هم دعايش را مستجاب فرمود يحيى را باو كرامت فرمود و به فاجعه اى مبتلا گرديد (كه سرش را بريدند و براى طاغوت زمان فرستادند.)
.(1)

1-  بحار ج 44 / ص 223 - احتجاج ص 239.

داستان وروایت این هفته

"داستان لیوان آب و مشکلات"

 

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که

همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان

جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.

استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من

این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد

افتاد.

شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور

نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد.

حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار

قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه

شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر

کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می

شود؟ من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً .

مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید،

اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از

آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.

فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش

از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح

سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که

برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین

بگذار. زندگى همین است!

منبع :www.dastan3ra. blogfa.com

داستان وروایت این هفته

داستان برگ سبز:

صديق معظم سيد مكرم حاج سيد محمد معروف به امين الذاكرين نقل فرمود: يك نفر از تجار محترم خرمشهر بنام

حكيم به مشهد مقدس براى زيارت مشرف شده بود و چون مريض بود من به همراهى حضرت حجة الاسلام حاج

سيد على اكبر خوئى شب ماه مبارك رمضان به عيادتش ‍ رفتيم .

در آنمجلس ذكرى از زيارت حضرت رضا (ع ) شد. آن مريض گفت من حكايتى در خصوص مرحمت آنحضرت درباره

زائرينش دارم و آن اينست :

در يكى از مسافرتهاى خود كه به مشهد مقدس مشرف شده بودم شبى به مجلس ذكر مصيبت حضرت

سيدالشهداء (ع ) رفته بودم در آنجا شخصى را ديدم كه به زبان طائفه بختيارى سخن مى گفت لكن به لباس

عرب بود. من باو گفتم كه من شما را بشكل عرب مى بينم اما به زبان بختيارى صحبت مى نمائى ؟

گفت بلى چون من اصلا بختيارى هستم لكن از زمان پدر خود تاكنون در بصره سكونت دارم لذا بصورت عربم و من

چند سال است كه هر سال به مشهد مقدس مشرف مى شوم و هر سال يك ماه توقف مى كنم و آنگاه از

خدمت حضرت رضا (ع ) مرخص مى شوم و به محل سكونت خود بصره مى روم و سبب تشرف من هر سال اين

است كه چون سفر اول مشرف شدم يازده ماه ماندم و توقف نمودم و در آن سفر شبى در عالم خواب ديدم آمده

ام براى تشرف بحرم مطهر چون به نزديك در پيش روى امام (ع ) رسيدم كه آنجا اذن دخول مى خوانند ديدم طرف

دست چپ تختى است و خود حضرت رضا (ع ) روى آن نشسته است و هر نفرى كه مى آيد و مى خواهد وارد

حرم شود آنحضرت برمى خيزد و مى ايستد و چند قدمى استقبال آن زائر مى نمايند تا او داخل حرم مى شود

آنگاه مى نشيند و كسى از آن در خارج نمى شود پس من هم داخل شدم .

چون نگاه كردم ديدم زائرين بعد از زيارت هنگام خروج از حرم از در پائين پاى مبارك بيرون مى روند لذا من هم از

همان در خارج شدم . در آنجا ديدم تختى طرف دست چپ گذاشته شده و خود حضرت رضا (ع ) روى آن تخت

تشريف دارد و ميزى در برابر آنحضرت هست و روى آن ميز جعبه اى است و در آن جعبه برگهاى سبزى است . و

نيز ديدم هر يك نفر از زائرين تا از حرم مطهر بيرون مى آيد امام (ع ) از جاى خود برمى خيزد و يكى از آن برگهاى

سبز را برمى دارد بآن زائر عطا مى نمايد و مى فرمايد (خذ هذا امان من النار و انا ابن رسول الله ) يعنى بگير اين

را كه اين امان است از آتش منم پسر رسول خدا (ص ) چون آن زائر مى رفت آن جناب چند قدم براى بدرقه او

برمى داشت .

در آن حال هيبت و عظمت و جلالت آنسرور مرا چنان گرفته بود كه جراءت نداشتم كه نزديك شوم . بالاخره بخود

جراءت دادم و پيش رفتم و دست و پاى آنجناب را بوسيدم و عرضكردم آقا زوار بسيار است بر شما سخت و اذيت و

دشوار است كه اين قدر از جاى خود حركت مى فرمائيد.

فرمود آنها بر من واردند و بر من است كه ايشان را پذيرايى نمايم آنگاه برگ سبزى هم به من عطا نمود فرمود (خذ

هذا امان من النار و انا ابن رسول الله ) و من آن برگ را گرفتم ديدم كه بخط طلا آن عبارت نوشته شده بود.

از خواب بيدار شدم و از اين جهت من براى زيارت آنحضرت هر سال مشرف مى شوم و يكماه مى مانم و مرخص

مى شوم . (1)

امام ثامن و ضامن حريمش چون حرم آمن       زمين از عزم او ساكن سپهر از عزم او پويا

نهال باغ عليين بهار مرغذار دين                    شميم روضه ياسين نسيم دوحه طاها

ز رويش پرتوى انجم زجودش قطره اى قلزم        جنابش قبله هفتم رواقش كعبه دلها


1- كرامات رضويه .

داستان وروايت اين هفته : هرچه خدا بخواهد


"هرچه خدا بخواهد"

در ميان بنى اسرائيل، خانواده اى چادرنشين در بيابان زندگى مى كردند و زندگى آنها به دامدارى و با كمال سادگى و صحرانشينى مى گذشت. آنها علاوه بر تعدادى گوسفند، يك خروس، يك الاغ و يك سگ داشتند خروس آنها را براى نماز بيدار مى كرد، و با الاغ، وسائل زندگى خود را حمل مى كردند و به وسيله آن براى خود از راه دور آب مى آوردند، و سگ نيز در آن بيابان، به خصوص در شب، نگهبان آنها از درندگان بود.
اتفاقا روباهى آمد و خروس آنها را خورد، افراد آن خانواده، محزون و ناراحت شدند، ولى مرد آنها كه شخص صالحى بود مى گفت: خير است انشاء الله.
پس از چند روزى، سگ آنها مرد، باز آنها ناراحت شدند، ولى مرد خانواده گفت: خير است، طولى نكشيد كه گرگى به الاغ آنها حمله كرد و آن را دريد و از بين برد، باز مرد آن خانواده گفت: خير است.
در همين ايام، روزى صبح از خواب بيدار شدند و ديدند همه چادرنشين ها اطراف مورد دستبرد و غارت دشمن واقع شده و همه اموال آنها به غارت رفته و خود آنها نيز به عنوان برده به اسارت دشمن درآمده اند، و در آن بيابان تنها آنها سالم باقى مانده اند.
مرد صالح گفت: رازى كه ما باقى مانده ايم اين بوده كه چادرنشينهاى ديگر داراى سگ و خروس و الاغ بوده اند، و به خاطر سر و صداى آنها شناخته شده اند و به اسارت دشمن در آمده اند.
ولى ما چون سگ و خروس و الاغ نداشتيم، شناخته نشديم، پس خير ما در هلاكت سگ و خروس و الاغ مان بوده است كه سالم مانده ايم.
اين نتيجه كسى است كه همه چيزش را به خدا واگذار مى كند
.

منبع : سايت يا مجير

 

 

داستان وروايت اين هفته

" داستان کوتاه تلفنی به آسمان "

الو ... الو... سلام
کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟
مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟
پس چرا کسی جواب نمیده؟
یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس .بله با کی کار داری کوچولو؟
خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.
بگو من می شنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...
هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .
صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟
فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟
بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگی خدا  باهام حرف بزنه گریه میکنما...
بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛
بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..
دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت:خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم
می خواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...
چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟
آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .
اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟
نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟
نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟
مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.
مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم .
مگه ما باهم دوست نیستیم؟
پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟
خدا ! چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟
مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد...
خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:
آدم ،محبوب ترین مخلوق من...
چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه...
کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب، من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا می گرفت.
کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان می خواستند .دنیا برای تو خيلي کوچيکه...
بیا تا برای همیشه کوچک بمون وهرگز بزرگ نشو ...
کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخند برلب داشت برای همیشه به خواب فرو رفت .


منبع: http://pichak.net

داستان وروايت اين هفته


از جلسه‌ی قرآن خانگی یکی از دوستان قدیم دانشکده برمی‌گردیم. آخر شب است و آخرین قطار. سوار می‌شویم و همان دم در می‌ایستیم. ایستگاه بعد، پیرمردی با هیبتی عجیب عصازنان سوار می‌شود. انگشترهای بزرگی که به هر انگشت دارد ...


از جلسه‌ی قرآن خانگی یکی از دوستان قدیم دانشکده برمی‌گردیم. آخر شب است و آخرین قطار. سوار می‌شویم و همان دم در می‌ایستیم. ایستگاه بعد، پیرمردی با هیبتی عجیب عصازنان سوار می‌شود. انگشترهای بزرگی که به هر انگشت دارد و ریش و موی سفید و انبوه و کلاه جالبی که بر سرش است توجه‌ام را جلب می‌کند.
زیرچشمی نگاهش می‌کنم. به فاطمه هم گِرا می‌دهم که «دستش را ببین
اما تا می‌آید سر بچرخاند، پیرمرد دستش را می‌برد در جیب کُتش. انگار که چیزی را می‌جوید. می‌رسیم ایستگاه امام‌خمینی. هم ما و هم پیرمرد پیاده می‌شویم.
می‌خواهیم برویم که پیرمرد جلوی‌مان سبز می‌شود. آرام با لحنی مهربان و درعین‌حال تحکم‌آمیز، مثل پدربزرگ‌های توی قصه‌ها، به من می‌گوید «شما بمان! من با شما کار دارم». به فاطمه هم می‌گوید: «خواهرم! شما هم بمان! با شما هم کار دارم»
بعد دستش را از جیب کتش بیرون می‌آورد و سکه‌ی طلایی‌رنگی را می‌دهد به فاطمه. «این را از من بگیر! به خاطر این حجابی که داری.»
یک سکه هم به من می‌دهد. تشکر می‌کنیم. برایمان دعا می‌کند و خداحافظی می‌کنیم. هنوز نرفته، سر برمی‌گرداند و به فاطمه می‌گوید «جانِ مولا این حجابتُ نگه دار!»و می‌رود. به سکه‌ی کف دستم نگاه می‌کنم. رویش نوشته: «یا صاحب الزمان »!

 

نوشته محسن حسام مظاهري
منبع : سايت تبيان

داستان وروايت اين هفته : شهادت عصا بر امامت

داستان شهادت عصا بر امامت امام جواد عليه السّلام :

يحيي بن اكثم از علماي دربار عباسي مي گويد :

روزي براي زيارت قبر رسول خدا (ص) رفته بودم كه امام جواد (ع) را ديدم، با او در خصوص مسائل گوناگوني مناظره كردم ، همه را پاسخ داد. به او گفتم : خواستم از شما چيزي بپرسم اما شرم دارم از

پرسش. امام فرمودند : بدون آنكه سئوالت را بپرسي من پاسخ آنرا مي دهم . تو ميخواهي بپرسي امام كيست ؟گفتم : آري به خدا سوگند همين است ؟! فرمود: منم

گفتم: بر اين مدعا نشانه و حجتي داريد ؟ در اين لحظه عصايي كه در دست امام بود به سخن آمد و گفت : " اّنه مولايي امام هذا الزمان و هو الحجة "همانا مولاي من حجت خداوامام اين زمان است.

منبع: خبرنامه مؤسسه جهاني سبطين

----------------------------------------------
الكافي ،ج1،ص 353 - الامام الجواد (ع) من المهد الي اللحد ، ص 72

داستان وروايت اين هفته


داستان لــنـگه کــفـش

پيرمردي سوار بر قطار به مسافرت مي رفت.

به علت بي توجهي يک لنگه کفش ورزشي وي از پنجره قطار بيرون افتاده بود.
مسافران ديگر براي پيرمرد تاسف مي خوردند.
ولي پيرمرد بي درنگ لنگه ي ديگر کفشش را هم بيرون انداخت.
همه تعجب کردند.
پيرمرد گفت که يک لنگه کفش نو برايم بي مصرف مي شود ولي اگر کسي يک جفت کفش نو بيابد، چه قدر خوشحال خواهد شد.
آدم معقول همواره مي تواند از سختي ها، شادماني بيافريند و با آنچه از دست داده است فرصت سازي کند
!