بخوانیم وبخندیم:

 

روزی معتادی که قیافه شان بسیار مشخص بود وانگشت نمای خاص وعام بودند بی هوا واردکتابخانه عمومی می شونداولی قدخمیده اش را اندکی صاف وچند سرفه خشک را پیش درآمد صحبت می کند و به سراغ کتابدارمی رود ومی پرسد: ببخشید شما کتاب خود شازی را دارید؟ معتاد دومی سقلمه ای به پهلوی دوستش می زند ومیگوید: شد(صد) دفعه گفتم توشاکت شو،خودت کم تابلویی که شراغ همچین کتابی روهم می گیری!!!

 
 

کتابداری پس از 297 سال از جهان رخت بربست ودراولین شب مرگش به رسم معهود مأموران پرسش وپاسخ به نزدش آمدندو...

 

(مأمور) : بگوپروردگارتوکیست؟

(کتابدار): آفریدگارکتاب وقلم

 

* ازپیامبرت بگو، پیامبرت که بود؟

- آنکس که کتاب را آورد وآن را تعلیم فرمود.

 

* امامت کیست؟

- همان کسی که کتاب راگردآورد وازتحریف حفظ کرد- کتاب ناطق

 

* دوران جوانی خود راچگونه گذرانده ای؟

- درکتابخانه به امانت کتاب وترویج فرهنگ کتابخوانی!

 

* پیری وبازنشستگیت چگونه بود؟!

- به ترمیم کتاب های خطی وصحافی دیگرکتاب ها

 

* با این عمر دراز، کهنسالیت راچگونه سپری کردی؟!

- به تحقیق وپژوهش ، ونیزکتاب نوشتن.

 

مأمورپرسش به عالم بالا می رود وعرض میکند: خدایا امشب بنده ای

به این دیارآمده است که جزکتاب هیچ نمی گوید،هیچ نمی داند وهیچ

نمی اندیشد! پاسخ آمد به بهشت ببریدش که بهشت براومبارک باد!