داستان وروايت اين هفته
از جلسهی قرآن خانگی یکی از
دوستان قدیم دانشکده برمیگردیم. آخر شب است و آخرین قطار. سوار میشویم و همان دم
در میایستیم. ایستگاه بعد، پیرمردی با هیبتی عجیب عصازنان سوار میشود. انگشترهای
بزرگی که به هر انگشت دارد ...
از جلسهی قرآن خانگی یکی از دوستان قدیم
دانشکده برمیگردیم. آخر شب است و آخرین قطار. سوار میشویم و همان دم
در میایستیم. ایستگاه بعد، پیرمردی با هیبتی عجیب عصازنان سوار میشود.
انگشترهای بزرگی که به هر انگشت دارد و ریش و موی سفید و انبوه و کلاه جالبی
که بر سرش است توجهام را جلب میکند.
زیرچشمی نگاهش میکنم. به فاطمه هم
گِرا میدهم که «دستش را ببین!»
اما تا میآید سر بچرخاند، پیرمرد دستش را
میبرد در جیب کُتش. انگار که چیزی را میجوید. میرسیم ایستگاه امامخمینی.
هم ما و هم پیرمرد پیاده میشویم.
میخواهیم برویم که پیرمرد جلویمان
سبز میشود. آرام با لحنی مهربان و درعینحال تحکمآمیز، مثل پدربزرگهای
توی قصهها، به من میگوید «شما بمان! من با شما کار دارم». به فاطمه
هم میگوید: «خواهرم! شما هم بمان! با شما هم کار دارم»
بعد دستش را از جیب کتش بیرون میآورد
و سکهی طلاییرنگی را میدهد به فاطمه. «این را از من بگیر! به خاطر این حجابی که
داری.»
یک سکه هم به من میدهد. تشکر میکنیم.
برایمان دعا میکند و خداحافظی میکنیم. هنوز نرفته، سر برمیگرداند
و به فاطمه میگوید «جانِ مولا این حجابتُ نگه دار!»و میرود. به سکهی
کف دستم نگاه میکنم. رویش نوشته: «یا صاحب الزمان »!
نوشته
محسن حسام مظاهري
منبع : سايت تبيان
وبلاگ کتابخانه بقیة الله الاعظم (عج) مسجدجامع قم